۱۳۹۶ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

علی کبیری

بگو باد به مرغ تنها که درآن قفس اسیره
رسدش روز رهائی، نکنه ازغم بمیره
بگو که ای مرغک ناز، همۀ مرغا اسیرند
قفس میهن چه تنگه، همه از زندگی سیرند

توی محزون، منِ خسته، همه بال وپرشکسته
ندونم چه گویمت ازین غمم باز

اگر آن قفس شود روزی شکسته،
اگرم برون شوی زان درِ بسته،
حال داری تو هنوز خیال پرواز؟ 
بر سرِ کویر تشنه،  گرافق تا بینهایت
بُوَدی باز؟

خسته ای ازین همه راه دراز و بی سرانجام
خسته ای ازین همه ریب و ریا وچاله و دام
خسته ای ازین همه دوروئی و فتنه و نیرنگ
خسته ای ازین همه بوقلمون بودن و هر رنگ

لیک ای مرغک محزون
قفس ات بسته نماند
قفس بسته شود باز
باش بازم  تو به امید روز پرواز

شود این قفس شکسته
نشوی تو دل شکسته
رسدت روز رهائی

قفسا شوند شکسته
قفسا شوند شکسته
بندها شوند گسسته

رسدت روز رهائی
نکنه ازغم بمیری
رسدت روز رهائی

روز پایان اسیری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر