۱۴۰۰ مهر ۱۶, جمعه

علی کبیری

خورشيد چو درآيد زپس كوه دماوند

آخوندا لميدند به ويلای جمارونشون ودربند


نی در غم محرومان و نی خلق گرسنه

نی درغم مستضعف و نی جمع برهنه

 

اندرحلبی آباد و در گود عربها

همسايه شدند كارگران با همه سگها

 

ای مهدی موعود كجائی كه به بینی

ديگر نمانده نه مسلمانی و دینی

 

ای خالق يكتا كه دادی تو بشارت

گفتی كه اسلام بود دين سيادت

 

اينست بشارت كه شديم غرقه بذلت؟

اينست سيادت كه شديم غرق حقارت؟

 

از ديده زحمتكش بود خون سرازير

روشنگر و پيشتازهمه درغل و زنجير

 

گر داد برآريم گهی درطلب نان

بايد كه دگر بگذردی از سر و ازجان

 

هستی كه نمانده دگر حضرت رهبر

نیستی شده است هستی ما، زين چه بدتر!

 

گفتيد كه شما پيرو و شيدای علی ايد

گفتيد كه شما رهروی كردار علی ايد

 

گه ذكر علی گفتيد و از نامه به اشتر

برديد بعرش جايگه يار پيامبر

 

گفتيد كه علی نان جوين خورد و همی درغم امت

برتكه گلیمی بخسبيد و بدرویشی وعسرت

 

آيا علی ديد به رؤيا كه فقیهی

دركاخ جماران نشيند چو نبی ای؟

 

برجسازي به ایران شود مال فقاهت؟

بی مسكن و بی جا ومكان اين همه ملت؟

 

كو آزادی و دمكراسی درهمه ايران؟

از آزادی هم برجی بجا ماند و خيابان

 

ای حافظ قرآن برو شرم وحيا كن

اين بازی تزوير و شقاوت تو رها كن

 

گر هستي تو ايرانی وگر عاشق ايران

بردار تو دست ازسر اين يك تل ويران