۱۳۹۵ شهریور ۱۵, دوشنبه

آه وافسوس كه کاوه نيايد هرگز!

علی کبیری

من ندانم چه بگويم ديگر
قصۀ غصۀ ما تازه حديثی دگرست

لحظه ها از پی هم ميگذرند
دگر آرام و قرار نيست مرا

رفته بوديم كه به فردا برسيم
گفته بودند كه فردا روزی دگراست
روزِ آن از همه روزا سَر است

آفتاب بر لب بوم، بنشسته خاموش
رنگ پريده تو لبش ميغرد:
با خبر باش كه دگر نيست ترا فردائی!

از پس كوچۀ تنگ ديروز
ما هراسان گذشتيم به شب

شب هزار سحروفسانه داره
برسرِ خونه های خشت و گلی،
جغد شوم مسكن و لانه داره

شد شكسته طلسم جن و پری
وه چه خونخوارو جری...

ديو غداره بد ست در دل شب
ميكشد نعره، نفس كش طلبد:
همشو بدين بمن! كی مياد بجنگ من؟

پهنۀ آسمونا پر شده از دد و ديو
همه خونخواروگرسنه...
بوی خون پیچیده دردشت ودمن
پيكر پارِۀ انسان نحيف
بی سروپا و بدن

شهر خاموش و همه مُهر خموشی بر لب
همه بيمار زترس و فرورفته به تب
همه ازترس زبون ولرزون
مات ومبهوت وپریش و گریون

چشم براهند تا كاوۀ آهنگراز راه برسه
بحساب آقا ديوه برسه
كُندۀ غول هيولارو در جا بكشه

هان اگرچشم براهی که کاوه آید...
هان اگر چشم امیدی به کاوه داری؟
آه و افسوس كه کاوه نيايد هرگز
با خبر باش كه دگر نيست ترا فردائی!