دانشنامۀ رشد که درواقع یکی از منابع معتبر شیعه میباشد، به ارتباط محمّد و جنیان پرداخته است.
حسن ابن علی درمقابل دریافت مال وثروت از معاویه، با او بیعت کرد وحسین ابن علی نیزاز ترس او، در زنده بودن معاویه نه تنها ادعای خلافت نکرد بلکه با خلافت اوبه مخالفت برنخاست. حتی در بیعت با خلافت یزید، هنگامی که معاویه شخصاً از سوریه به مدینه رفت و در حضورجمعی ازیزرگان قریش و حسین برای خلافت پسرش یزید بیعت گرفت، حسین کوچکترین مخالفتی بعمل نیاورد. اما پس ازمرگ معاویه، به دعوت عدۀ معدودی از حامیانش از مدینه به عراق رفته و دعوی خلافت کرد. اما درجنگی که بین او ویزید درگرفت، خود و جنگجویانش همگی کشته شدند ( تاریخ خلیفة ابن خیاط 750/660 م، چاپ ریاض).
قابل توجه آنکه مورخین و مجتهدین شیعه با پنهانکاری هرچه تمامتر، واقعیت عدم قیام حسین در زنده بودن معاویه و نیز ترس حسین ازمعاویه را با روایت سازیهائی که سر به صدها میزند، حسین را مظلوم قرارداده و یزید را ظالم. در صورتی که حسین نه به عنوان دفاع از انسانیت بلکه به طمع رسیدن به خلافت، به جنگ یزید رفت ودر آن راه جان خودرا ازدست داد. البته غرض از مطرح کردن این مختصر برای منظور دیگری ومطرح کردن یکی از مهمترین خرافات شیعه درمورد آمدن زعفرجنی، پادشاه جنیان به حضورحسین ابن علی و پیشنهاد ورود جن ها به جنگ وبه حمایت از حسین است. اما به موجب روایت راویان روایت ساز شیعه، حسین از پذیرفتن پیشنهاد زعفرجنی به خاطر تمایلش به لقای الله وعدم تمایل امام درتوسل به استفاده از قوای ناپنهان جن، خودداری کرد. آخوندهای شیعه از قبیل شیخ مفید، مجلسی، سید ابن طاووس و غیره...داستانهای موهومی را دراین مورد ساخته وتوسط ملایان درمیان شیعیان رواج داده اند. (رجوع شود به بحارالانوارمجلسی، جلد 44، ص 330 چاپ بیروت و الإرشاد شیخ مفید، جلد 1، ص 339، کنگرۀ شیخ مفید، قم و اللهوف سید ابن طاووس، ص 141، ترجمۀ میرابوطالبی، قم ونیز حسین ابن علی الکاشفی، روضة الشهداء، صص 431 و 432، قم).
علاوه برقرآن وروایت پیش گفته درمورد ارتباط محمّد با جنّ ها، مفتیان، امامان ومجتهدین اسلامی از مقابله و رودرروئی پیغمبراسلام با شیطان هم خبر داده اند. به دو روایت زیر از زبان محمّد که از سوی همۀ مجتهدین اسلامی مورد تأئید اند، توجه کنید:
لازم به توضیح است که طبق پژوهشهای بعمل آمده، مراسم سنگباران کردن شیطان ازبت پرستان قبل از اسلام جزیرة العرب بجامانده و محمّد چنین مراسمی را بخاطرخشنودی بت پرستانی که اسلام را پذیرا شده بودند، به همان ترتیب نگاهداشته و مجتهدین و امامان اسلامی نیز بر انجام آن حین اجرای مناسک حج، پای فشرده اند.
قابل توجه آنکه حکومت اسلامی حاضر از محل بودجۀ عمومی متعلق به مردم وکشوراقدام به دایرکردن حوزه های اسلامی درسراسر کشورنموده است. در این حوزه ها علاوه برتوضیح المسائل از قبیل چگونگی ورود به مستراح و دفع نجاست و طرزعشق ورزی با کودکان شیرخواره و انجام اعمال مقاربتی طلبه های مذکر یا پونوگرافی اسلامی وغیره، رشتۀ جداگانه ای نیزدرمورد علم شیطان شناسی دربارۀ روابط بین انسان و شیطان وجود دارد. فارغ التحصیلان رشتۀ شیطان شناسی، پس ازگذراندن موفقیت آمیز دروس مربوطه و نوشتن رسالۀ نظری درمورد اجزاء مشکلۀ شیطان، راههای شناسائی آن، ارتباط انسان وشیطان، طرز مقابله با شیطان وحتی استراتژی در مبارزه با شیاطین، مفتخر به دریافت کارشناسی ارشد یا معادل دکترای دانشگاهی در این رشته میشوند.
یکی از علل فقرفزاینده در کشور، وجود همین حوزه های
اسلامیست که مبالغ گزافی از بودجۀ مملکت صرف گرداندن آنها شده ومحصول خروجی آنها
پرورش انسانهائی مسخ شده و افراد بی دانش و خرافی است که مغزهایشان مملو از آموزه
های عصرحجر و خرافات وموهومات اسلامیست.
این بود شمه ای از خرافات وموهومات قرآن واسلام و ارائۀ شواهد عینی وجود مسجد جنّ و دیواری برای سنگباران کردن شیطان درمکه، براساس معتقدات دینی و خرافی اسلامی. پس چگونه ازچنین جماعت و بخصوص جماعت حاجیانی که از زیارت مکه به موطن خودمراجعت میکنند، میتوان توقع داشت تا وجود جنّ و شیطان را منکرشده وذهن و مغز خود را ازموهومات وخرافات اسلامی پاک ومنزه سازند؟
بنابراین، کسانی که به عنوان نواندیشان اسلامی درهرفرصتی اصراربرنوکردن اسلام دارند، در قدم اول باید قرآن را از کلیۀ آیه های مربوط به موهومات وخرافات اسلامی و بخصوص جن و شیطان پاکسازی کرده ونیز مسلمانها را از انجام مناسک حج نهی نمایند. آیا اینان به چنان مرتبتی از خِرَد وآگاهی رسیده اند تا بتوانند ناآگاهان مسلمان را نیز راهنما ومشوق درمنع پیروی از موهومات وخرافات اسلامی کنند؟ همانطور که همگان تاکنون شاهد بوده اند، هیچ یک از اینها تاکنون چنان خِرَد وشهامتی رانداشته اند تا در زدودن موهومات و خرافات اسلامی پیشقدم شوند. پس اگر ذره ای شرافت وانسانیت درتک تک این افراد وجودداشته باشد، بایسته است تا این دکان کید وفریب "تظاهربه نواندیشی دینی" را تخته کنند.
بطور کلی، توجه به این واقعیت واجد نهایت اهمیت است که شیعیان خیلی بیشتر از سایر مذاهب در ترویج و بسط خرافات و موهومات اسلامی، جدیت بخرج داده اند. از همه مهمتر، توجه به واقعیتهای موجود درحکومت اسلامی حاضراست که سردمداران آن تاآنجا که توانسته اند نه تنها به اشاعۀ خرافات و موهومات اسلامی کوشیده اند، بلکه به اعماق تاریخ اسلام و شیعه نقب زده و از زیر خروارها خاک تاریخ و برخلاف واقعیت های تاریخی، به جمع آوری وانتشارمطالب غیر واقعی درمورد علی ابن ابیطالب و سایر امامان شیعه، اهتمام کرده اند. در اینجا به اختصار به بخشی از اشعار یکی ازشعرای شیعی بنام لطف الله نیشابوری که در قرن هشتم و اوائل قرن نهم میلادی میزیسته است، میپردازم. اشعارنامبرده مربوط به جنگ علی با پادشاه جنیان دربئرالعلم وبه اسلام درآوردن اوو جنّ های زیر فرمانش است. این اشعار درتاریخ 1390 خورشیدی از سوی انتشارات اسلامی پیام بهارستان منتشرشده اند. مطالعۀ این داستان موهوم که زائیدۀ مغزشاعری شیعه با روانی معلول است، خالی ازتفریح یا تأسف نسبت به روان مذهب زدۀ خالق آن نیست. بطورقطع اگر این شاعربه موهومات وخرافات شیعی اعتقادی نداشت، میتوانست آفرینندۀ یک داستان غیر خرافی درسطح جهان باشد. ازطرف دیگر، چنین اشعارو افکار خرافی هستند که دردورانی طولانی، از جانیانی همچون علی ابن ابیطالب که از قتل نیاکان ما و غارت اموال آنان دریغ نکرده بود، موجوداتی مقدس برای هم میهنان ناآگاه ما ساخته و درواقع چنین شعرائی نیز از نظر ترویج اندیشه های مذهبی، از پایه گذاران حکومت جهل و جنایت و چپاول اسلامی کنونی، محسوب میشوند.
به نام خالق رزّاق و، واهب اكبر/ كه كرد دنيى و عقبى فداى پيغمبر
خداى عرش و فلك، كارساز مُلك و مَلك/ حكيم لم يزل و قاضى قضا و قدر
از او درود و صلوة و، حمد و سلا م/ به احمد نبى الله، شافع محشر
رسول مشرق و مغرب كه هم به ام خدا/ ولى والى خود ساخت، حيدر صفدر
امير متّقيان، شاه دنيى و عقبى/ قسيم جنّت و نيران و ساقى كوثر
ز معجزات و ی ام معجزی است درخاطر/ به نظم آورم اى مستمع شنو يكسر
غزاى جنّى و بئرالعلم كه مشهور است/ به نظم بشن ودرگوش خويش كش چون زر
روايت است ز مقدادِ اسود آن كه بُدی/ ز چاكران وغلامان خواجة قنبر
كه چون رسول ز فتح قريظه با اصحاب/ رجوع كرد به سوى مدينه با لشكر
به راه آمد و سلطان اوليا همراه/ به سوروعيش ونشاط و به فتح و فرّ و ظفر
چو شب رسيد و فرو رفت آفتاب جهان/ زدورچرخ برآورد صورت منكر
زمانه چون دل عباسيان سياهى يافت/ چو روز كسوت عباس كرد اندربر
ز ظلمت شب تاريك راه گم كردند/ صحابه جمله ببودند عاجز ومضطر
ز شام تا به صباح و ز صبح تا به پسين/ همى شدند در آن بَرّ و دل طپان دربر
ز تشنگى همه گشتند العطش گويان/ كه سوختيم در اين گرمى هوا يكسر
نه هيزم است ونه آب و نه منزل است پديد/ كسى نكرده به عالم بدين طريق سفر
رسول گفت همين جايگاه خيمه زنيد/ كه تا علىّ ولى آورد ز راه خبر
پس آن گهى به على گفت كاى ولىّ خدا/ برو تو يكدم آبى به سوى ما آور
على برفت و برانگيخت دُلدُل از چپ و راست/ ز دور ديد يكى پشته شد به بالا بر
به پاى پشته بسى خيمه ديد شاه عرب/ ولى نديد درآن خيم هها نشان بشر
ز چپّ و راست درآن خيل، شاه دين میگشت/ كه ناگهش به يكى خيمه اوفتاد نظر
بديد پيرزنى را ببسته زنّارى/ به پاى تخت نهاده بتى به پيش اندر
گهى قيام و قعود و گهى ركوع و سجود/ همى نمود به اخلاص پيش آن پيكر
على درآمد و گفتش كه اى عجوزه مكن/ سجود پيش جمادى كه ساختش بُتگر
بيا و پيروى مصطفاى مرسل كن/ كه عاصيان امم راست شافع محشر
مكن عبادت هر كس به غير آن معبود/ كه آفريد زمين و زمان و جنّ و بشر
بيا به نزد رسول الَّله و مسلمان شو/ زكيش كافرى و راه مدبرى بگذر
روان عجوزه بيامد به پيش شاه رسل / فتاده لرزه بر اعضاى او ز پا تا سر
رسول گفت كه اى پيرزن بگرد از كفر/ مطيع من شو و ايمان به كردگار آور
بگوى تا به كجا رفته اند قوم شما/ كه حيدر از زن و مرد شما نيافت اثر
جواب داد زنِ پير كاى بشير و نذير/ گريختند ز تو چون بيافتند خبر
من آن زمان به تو ايمان بيارم اى سيد/ كه يك مراد برآرى مرا ز روى ظفر
در اين حوالى ما هست پر ز آب، چهى/ كه آن مقام هژبر است و منزل اژدر
اگر بيارى ازآن چاهسار، مشكى آب/ مطيع دين تو گرديم ما همه يكسر
سؤال كرد نبى از مهاجر و انصار/ كه كيست آن كه ببندد در اين قضيّه كمر؟
به پاى خاست ز جمع صحابه ده بُرنا/ كه بود همرهشان خالد و وليد و عمر
روان شدند ورسيدند تا بدان لب چاه / بديد خالد ملعون ز دور، شيرى نر
دويد نعره زد و كشيد تيغ قتا ل/ بزد به سينة آن شير، در زمان خنجر
چو شير زخم چنان خورد و رفت اندرچاه/ هم از قفاش به چه رفت اژدهاى دو سر
عمر برآن سر چاه آمد و رسن با دلو/ درون فكند به چه تا برآرَد آب مگر
چو رفت نيمه
[اى] زان ريسمان به چاه درون/ بريده شد رسن و بى حضور گشت عُمَر
فكند سنگ گرانى به چاه عُمَر زود/ ازآن قضيّه چو بگذشت ساعتى كمتر
برآمد از بنِ آن چاه، سنگ بر بالا/ بماند خيره عُمَر با مصاحبانِ دگر
بگفت كيست كه جرئت نمايد و برود/ در اين چه و به من آرد ز كنه حال خبر؟
سعيد نام جوانى ز جملۀ انصار/ جواب داد كه اين بنده را بود درخَور
رسن گرفت و فرو رفت تا به نيمه رسيد بريده شد رسنِ آن جوانِ نام آور
چو يك دو ساعت از آن قصۀ غريب گذشت/ برون ز چاه فكندند، آن تن بى سر
عُمَر خجل شد از آنجا و منفعل برگشت/ روانه شد به سوى مصطفاىِ نيك سَيِر
بگفت قصه و زان قصه شد رسول، ملول/ كه جبرئيل بيامد ز خالق داور
كه اى رسول!
خدايت دهد درود و سلام/ كه اين چهى است پر از جنّيانِ بد منظر
مقام مردم زيرِ زمين در اين چاه است / كسى در آن نرود غير حيدر صفدر
به ضرب بازوى دشمن شكن برآرَد دود/ از آن گروه منافق به ضربِ تيغِ دو سر
رسول گفت به حيدر، پيام حضرت حق/ على بيامد و پوشيد رخت پيغمبر
روانه گشت و روان شد نبى ز دنبالش/ رسيد تا به سر چاهسار، شاه بشر
پياده گشت ز دُلدُل، على ولى الله/ نهاد گوش برآن چاهسار، آن سرور
شنيد ناله ز يك سو، فغان ز ديگرسو/ خروش و جوش دف و نى، ز جانب ديگر
كشيد نعرۀ الله اكبر از لب چاه/ به قعر چاه فرو شد شهِ غضنفر فَرّ
چهى چو جان خوارج سياه و ظلمانى/ ولى ز روشنى نور شاه، شد انور
دمى نشست كه آن چاه روشنايى يافت/ بديد پيش نظر، يك سرير بسته به زر
برآن نشسته شه جنّيان از اين ديوى/ كه بود صد اَرَشَش بيشتر ز بالا سر
نهاده بود يكى تشت زر به گوشة تخت/ سر سعيد در آن تشت، پر زر و زيور
امام متقيان باز در بن آن چاه/ چو شير بيشه برآورد نعره ای ز جگر
كه اى ملاعنه ايمان به مصطفى آريد/ كه كردگار، فرستاده اش به جنّ و بشر
وگر چنانچه تغافل كنيد امرِ مَرا/ بدان خداى كه او آفريد شمس و قمر
كه از شما همه، يك تن ز تيغ من نرهيد/ اگر چو مرغ هوا جس متان برآرد پر
شنيد چون كه شه جنّيان كلام على/ نگه به لشكر خود كرد با رخِ اصفر
كه پادشاه شياطين و جن كجا رفته است/ كزين عرب طلبد دادِ من به مردى و فرّ
برفت ديوى و طهمور شاه جنّى را/ پيام داد كه درپوش جوشن و مغفر
سلاح جنگ به بر راست كرد آن ملعون/ ميان ببست به كينه، چو سدّ اسكندر
رسيد چون كه به نزديك مرتضى، طهمور/ صلابت ولى الله، ساختش مضطر
على نگاه در او كرد، ديد عفريتى/ دوباره چل گز و بالاش، بل كه افزونتر
از اين زبانة دوزخ، سگِ بد اندامى/ سياه چرده و دندانش زرد و بد اختر
امام گفت:
بنازم مرآن خدايى را/ كه آفريد بدين گونه صورت منكر
بگفت اين و برآويخت پس على با ديو/ كشيد تيغ ز ناگاه، ديوِ بد گوهر
على ز روى هوا دست ديو را بگرفت/ فشرد زود و ز دستش ربود آن خنجر
بگفت: اى سگ ملعون بگو يكى است خدا/ كه تا خلاص بيابى ز سوز نارِ سَقَر
نگفت ديو به جز حر فهاى بيهوده / امام راغضب آمد ز قول آن كافر
فكند خنجر طهمور كش كمر گيرد/ شكست تيغ چو انداختش به راه گذر
برآمد از دل آن ديو نعره و زارى/ درآن شكستن شمشير خود فكند سپر
چو جان ديو در آن تيغ تيز تعبيه بود/ بزد چنان به زمينش كه خورد گشت اكثر
سرش بريد و بر شاه جنّيان افكند/ بماند خسروِ جن خيره اندر آن يكسر
دواند از پى قرطاس شاه جنّ جيش/ كه بود كانِ نفاق و مكان شور و شر
نود گَزَش قد بالا و سى گزش پهنا / سياه روى و بد اندام و نحس و زشت صور
به دست داشت درختى و آسيا سنگى/ برآن درخت ببسته كه بودش آن لنگر
حواله كرد كه بر فرق شه فرود آرد/ برون جهيد شهِ راستان ز زيرِ حجر
درآمد از چپِ آن زنگى و بزد تيغى/ كه چون خيار به دو نيمه گشت آن كافر
چو جنّيان همه ديدند كشتن قرطاس / زغصه جامه دريدند، جملگى در بر
دو صد هزار سپه داشت آن لعين، ولى/ همه به كين على بر ميان بسته كمر
ز غصه پادشه جنّيان به نوعى شد/ كه از حيات، توگفتى در او نماند اثر
بگفت پادشه روميان كجا رفت هست/
كه آيد و نفسى وارهانَدَم ز ضرر
خبر رسيد به سردارِ روميان كه على/ زشاه زنگ و ز چين و حبش نهشت اثر
به كينه بست ميان شاه روميان تمزاح/ گرفت نيزة سيصد اَرَش به دست اندر
حوالة ولى الله كرد آن نيزه / على به تيغ، قلم ساخت نيز هاى كافر
ز نيزه دود برآمد، مصاف شد تاريك/ كه بود تعبيه جانش درونِ نيزه مگر
بريد حيدر صفدر روان سر تمزاح/
نهاد بر سرِ نيزه چو بر نهال، ثمر
به سوى لشكرش انداخت، گفت: كاى كفّار/ بريده باد سرِ جمله تان به تيغِ دو سر
همه به گريه فتادند و جامه بِدريدند/ به حال خويش و همه خاك ريختند به سر
بگفت پادشه جنّيان كه راحل كو/ كه اوست خسرو هندوستان و از كشمر
مراست نور دو چشم و مراست ميوة جان/ مراست پار هاي از قلب و گوش هاى ز جگر
رسيد سوى پدر، راحل و پدر را ديد/ دريد جامه و انداخت او ز سر، افسر
بگفت اى پدر! اين حال چيست؟ راست بگو/ كه اين ز فرط تعجب نيايدم باور
بگفت پادشه جن كه آمده است نبى/ در اين حوالى و ما را ازوست اين همه ضر
بكشت ابن عمِ او مبارزانِ مرا/
نگشت در دلش از هيچ گونه خوف خطر
اگر تو مرده و يا زنده آورى سوى من/ دهم تو را زر و مال و تمام گنج و گهر
چو راحل از پدرش اين سخن شنيد روان / به خنده گفت ابا باب خويشتن كه پدر
مرا كه از صد و چل گز بُوَد فزون بالا/
مبارزت نبود با على شدن همبر
ولى تو را چو چنين خاطر است من بروم/ به پاى تخت تواش زنده آورم، بنگر
بگفت اين و بپوشيد جام ههاى نبرد/ ز درع و جبّه و جوشن ز خود و از مغفز
سلاح جنگ به بر راست كرد راحلِ گُرد/
ز تيغ و تير و كمان و نيزه و خنجر
سوار گشت بر اسب جهندة رهوار/
كه صد هزار قدم برگذشتى از صرصر
بدين طريق بيامد به نزد شير خدا / نگاه كرد على در جبين آن سرور
بسى شمايل خوب و لطيف و زيبا بود/
به روى چون گل و قدى به راستى عرعر
به خويش گفت گر اين مرد آورد ايمان/
به كردگار و به پيغمبر ستوده سير
عجب نباشد از اين زان كه تابدش ز جبين/ ضياى اختر اسلام چون مه انور
به شاه گفت پس آن گاه راحل جنّى/
كه اى على به چه كار آمدى بدين كشور
چرا بكشته اى اين سروران لشكر ما/ چه ديده بودى از ايشان جفا و جور و ضرر
امام گفت كه اى راحل اين سخن بگذار/
در اين قضيّه غم كار خويشتن مى خَور
وگرنه چون دگران هم رَوى سوى دوزخ/ به روز حشر نيابى امان ز نارِ سقر
به خيره گفت به شه، راحل، اى علىّ ولى/ مرا به معركه مانند ديگران مشمَر
از آنكه من پسر پادشاه ايشانم/
دگر كه هستم از ايشان بسى دلاورتر
به روز رزم چه صد، چه ده و هزار هزار/ چه صد هزار و چه نهصد هزار از لشكر
چو من ز سينه يكى نعره بركشم چون شير/ ز نعره ام بدرد زهره در دل اكبر
اگر مرا تو ندانى بدان كه راحلِ گُرد/ منم كه نامده چون من دليرى از مادر
بگفت اين و بيازيد هر دو دست به ضرب/ گرفت بازوى پر زور قاتل عنتر
چنان به ضرب بيفشرد بازوان على/
كه كرد خون ز سرانگش تهاى راحل سر
على گرفت كمربند راحل و برداشت/
روان ز خانة زين چون كبوتر بى پر
بداشت بر زبرِ دست و گفت كاى راحل/
منم كُشندة عمرو و كنَنَدة خيبر
منم كه گشت سلاسل ز تيغ من ويران/ منم كه مملكت كفر ساختم ابتر
منم ولىّ خدا و منم وصىّ رسول/ منم وكيل قضا و منم ضمان قدر
ز عمرو و قهقهه و اقلمه نِه افزون / ز ذوالخمار و دگر كافرانند بدتر
به جان خويشتن امروز رحم كن، بشنو/ دُرآبه ملت اسلام و روزگار سپر
بگو كه اَشَهُد اَن لا اِلهَ اِلاّ الله/
رسولِ اوست محمد، گزين خيرِ بشر
وگرنه از زبرِ دست بر زمين زَنَمت/ بدان طريق كه گردى به سان خاكستر
بگفت راحلش اى شاه! گر بگويم اين/ به من چه مى دهى اندر جزاش اى سرور
بگفت گر پدرت آورد به ما ايمان/ شود رسول خدا را به جان و دل چاكر
تمام ملكت روى زمين دو نيم كنم/ تو راست نيمى و باب تو راست نيم دگر
وگر چنانچه بود قفل بر دل پدرت/ تو راست ملكت زير زمين به جاى پدر
بُرم سرِ پدرت را به ذوالفقار و دهم/
تو را نشانِ امارت به حكم پيغمبر
دويد سوى پدر راحل و بگفت به صدق/
كه اى پدر ز شياطين بِگرَد و رو آور
بدان خداى كه او آفريد ديو و پرى / كه غير او نَبُود آفريدگار دگر
چو شاه جن ز پسر اين سخن شنيد و بديد/
كه منكرِ پدر است و خداى راست بشر
طلب نمود سلاح نبرد تا پوشد / كه كينِ خويش بخواهد ز حيدر صفدر
ز پاى تا به سرش در سلاحِ آتش رفت/ زره ز آتش و خود آتش و درع از زر
كمان ز آتش و تير آتش و سنان آتش/ كمر ز آتش و شمشير و مغفر و افسر
نشسته بر زبر مركبى كه بُد دو سرش/ چهار چشم بُد آن اسب را، تو سحر نگر
يكى بسان سر مار و ديگرى چون سگ/ بُدش دو دست چو دستان فيل سر ديگر
چو پاى آدميان بود پاى مركب را/ كه ديده است چنان مركبى به گيتى در؟
نشست بر زبرِ مركبِ چنين جادو/ بدان كه تا ولىّ الله را كند مضطر
چو نزد حيدر صفدر رسيد آن ملعون/ به دست داشت يكى ريسمان ز موى سر
بخواند سحر برآن ريسمان و برتابيد/
به سوى حيدر و گشت آن رسن يكى اژدر
امام فاتحه خواند و دميد بر رسنش/ فتاد در رسن آتش بسوختش يكسر
خجل شد آن نجسا ز سحر خويش و معجز شاه / بماند در وَحَل از آب چشم خود چون خر
ز آتشى كه ازآن ريسمان هويدا شد/ ز چاه دود برآمد، سياه شد كشور
صحابه چون كه بديدند دود بر لب چاه/
غمين شدند و برفتند پيش پيغمبر
كه اى رسول خدا! سوختند حيدر را/ چرا كه آمد از اين چاهسار دود به در
رسول بر سر چاه آمد و منادى كرد/ كه چيست حال تو يا مرتضى، گزين بشر!
جواب داد كه يا مصطفى! به همّت تو/ بُرم سر از تن اين جنّيانِ بد اختر
صحابه چون كه شنيدند، شادمان گشتند/
زحق، نجات على خواستند پس اكبر
چو ديد جنّى كافر كه سوخت اژدرهاش/ غمين شد و بزد از غصه نعرة منكر
به شكل فيل برآمد به سحر، آن ملعون/
نهاد رخ به سوى شاه عرصة اغبر
فكند پس سر خرطوم در ميان على/ كه تا به سوى خود اندر كشد امام بشر
على بزد سرِ تيغ دو سر بر آن خرطوم/ خياروار جدا ساختش ز يكديگر
شد آن پليد هم اندر زمان به صورت شير/ مگر بيابد بر شير كردگار ظفر
فكند پنجه سوى شاه تا به خود کشَدَش/
زَدَش امام به تيغ دو سر به حُكم قدر
فكند پنجة او را به ضرب تيغ، على/ چنان كه نعره رسيدش به گنبِد اخضر
دگر به قوّت جادو چو اژدهايى شد/ كه داشت هفت سر آن اژدهاى بد منظر
به هر دهان چو سنان و چو خنجرش دندان/ تو گفته كه به زهر آب داد هاند مگر
به سوى شاه نجف چارده دهان بگشود/ زهر دهانش برون میدمید نار و شرر
امام وهم نكرد و به قهر پيش آمد / دلير وار از آن اژدها نكرد حذر
كشيد تيغ و بزد آن چنان برآن ملعون/ كه گر به كوه زدى، ساختيش زير و زبر
لعين ز ضربت حيدر به خويشتن لرزيد / نهيب داد كه اى جنّيان، ايا لشكر!
بدين دلير درآييد و در ميان گيريد/ كه شد بريده مرا از زمانه آبشخور
درآمدند به يكبار لشكر جنّى/ فزون ز مور و ملخ گِردِ حيدر صفدر
على به راحل مؤمن همان زمان فرمود/ كه رو به تخت نشين و مدار بيم و ضرر
ببين كه من به عنايات حضرت بارى/ چگونه م ى كُشم اين گمرهان بداختر
بگفت اين و برآورد ذوالفقار، على/
چو شير در رمه افتاده در ميان حشر
گهى ز راست، گه از چپ، گهى ز پيش و ز پس/ همى فكند از آن جنّيانِ زشت صور
زياده بود ز نهصد هزار لشكر جن/ كه گردِ حيدر صفدر گرفته بُد يكسر
بُدند جمله عجايب به صورت الوان/
به شكل غيرِ مكرر به صورتِ منكر
يكى چو شير و يكى چون پلنگ و يك چون ببر/ يكى نهنگ و يكى فيل و ديگرى اژدر
يكى چو خوك و يكى همچو خرس و يك چون سگ/ يكى چو اسب و يكى اشتر و يكى استر
يكى چو گرگ و يكى چون شغال و يك روباه/
يكى چو گاو و يكى چون صباع و يكى چون خر
بدين طريق فزو نتر بُد از هزار هزار/
كه داشتند درآن چاه مستقّر مقر
على چو بادِ خزان بود و ديو، برگ رزان/ كه كرد با دم تيغ على سر اندر سر
به قرب بيست شبان روز جنگ كرد على / نه خواب داشت و نه آرام و نه مجال ظفر
گهى كه وقت نماز آمدى علىّ ولى/ فكندى از كف خود تيغ تا شدى اژدر
كه تا كسى نتوانستى آمدن در پيش/ اداى فرض نمودى به يارى داور
چو از نماز بپرداختى، غزا كردى/ بدين طريق رسانيد بيست روز به سر
بماند خيره در آن حال، راحلِ مؤمن/ ز كردگار همى خواست فتح و نصر و ظفر
سپاه ديد همه عاجز و خجل گشتند/ به سوى سرورخويش آمدند بس مضطر
كه صد هزار ز ما كشت اين جوان غريب/ نيافتيم براو هيچ يك مجال ظفر
به قهر رفت شه جنّيان، به پا برخاست/
نهاد رخ به سوى شاه عرصة اغبر
امام گفت كه تا اين حيات خواهد داشت/
مرا به غير غزا نيست هيچ كار دگر
كشيد نعرة الله اكبر از دل و جان/
نهاد تيغ درآن زشت روىِ بداختر
خياروار به دو نيمه كرد قامت او/ چنان كه خيره بماندند جنّيان دگر
ز دور، راحل مؤمن چو ديد آن حالت/
به جنّيان همه آواز داد كاى لشكر
چو رفت سرورتان، جنگ چيست؟ دست دهيد/ به حيدر و بِگُذاريد ملّت كافر
به دين و ملّت پيغمبر خدا گرديد/ كه اوست سيّد سادات و شافع محشر
امام بيعت آن جمله كرد با راحل/ پس آن گهى ز بن چاه آمدند به در
امام و راحل و سردار جنّيان همگى/ به خدمت نبى الله آمدند دگر
براى پيشكش آورد راحل مؤمن / به خدمت نبى الله، لعل و سيم و دُرَر
سر سعيد شهيد آن زمان بشست نبى/ به خاك كرد و نمازش گزارد پس برسر
بگفت تا كه ز چه بركشند آب، دو مشك/ بدان كه تا سخن پيرزن بود درخَور
چو پير زن ز على ديد آن چنان معجز/ به صدق گشت مسلمان ابا قبيله دگر
هزار آدم و نهصد هزار جنّى بود/ كه گشت مؤمن از اعجاز حيدر صفدر
بيان غزوة بير العلم بدين سان بود/ كه گشت نظم به يارى خالق داور
ولايت ولى الله و جنگ با پريان/ بيانش در دو صد و بيست و دو بشم
چو شد ولايت حيدر در اين قصيده تمام/
شود درست چنانَش چو بشمرى حيدر
بيان غزوة بيرالعلم بدينسان بود/ كه گشت مؤمن از اعجاز حيدر صفدر
مهيمنا به خداوندى و خدايى تو/ به احمد و به على با شبير و با شبّر
به صدق عابد و باقر به جعفر و موسى/ به كاظم و به رضا و تقىِّ دين پرور
به حرمت نقى و عسكرىّ و مهدى دين / كه خواهد از رخ او گشت كاينات انور
كه بخش سر به سر اين حاضران مجلس را/ شراب زندگى از دست ساقى كوثر
برآر كام و مرادِ مواليان على/
در اين جهان و به عقبى به حرمت حيدر
زبان ما به مدح امام گويا ساز/ بدان طريق كه خواهيم تا دم محشر
دعاى آل على
وِرد جانِ لطف بود/ كه روز رحلتش
اين است زاد راهِ سفر__