۱۳۹۵ اسفند ۲۰, جمعه







بُزك نمرد، بهار اومد!

شعر از: علی كبيری  

ترا وطن چه گويمت
گذشته است چه سالها
ترك محبتت نشد،
از تو و از خاطره ها

ياد بهاران نرود
ز ياد من، از نظرم
بياد آن شكوفه ها
بياد آن اقاقيا،
بياد آن پرنده ها
بياد آن چلچله ها
چه شاد بودند همشون
ميومد ند به خونمون

عيدای نوروز يادمه
اون عمونوروز يادمه
اون مردی كه ديگ رو سرش،
داد ميكشيد:
آی سمنو، آی سمنو، مال پای هفت سين سمنو
تربچه های نقلی رو
ترتيزكا و شاهيرو
سبزی فروشه با خرش
هوار ميزد:
سبزی شب عيد دارم
سبزی كوكو، سبزی پلوئی هم دارم

بی بي خانم سفره هفت سينو ميچيد
آئينه و شمعدونو ميچيد
 پلو می پخت
كوكو رو ذغال می پخت
ماهی سفيد وسرخ ميكرد
بمن هی چشم غره ميرفت
با اون چشاش بهم ميگفت:
يه وقت نكنه هوس كنی
ماهی و كوكو رو مي بينی
اونارو انگولك كنی

حاجی فيروزه يادم مياد
آواز ميخوند تو كوچه ها:
ميگفت كه حاجی فيروزه
تمام سال و يك روزه
يك دايره ی زنگی داشت
هی ميخوند و هی قر ميداد

آوازه خون دوره گرد
نقاره و دُهُل ميزد
برای شادی همه
رقاصشون هی چرخ ميزد
د ستا شو او روي هوا
ميگردوند و بشكن ميزد

همه ميگفتند بهمون:
بزك نمير بهار مياد
كمبوزه با خيار مياد

آزادی هم ز ره رسيد
اسلامی گشتی ای وطن
بهار آزاديمون
كنون رسيد ز راه دور
همه چی مجا نی ميشه
چون كه امام با نی ميشه
با ذكر الله، صلوات
مفتكي آماده برات

بزك نمرد، بهار اومد
وه چه بهار خون چكون
دستای ملا غرق خون
زكشته پشته ساخت آخوند
همه شديم بی خونمون
آخه وطن چه گويمت
چه شد به سرنوشتمون؟

فقط به من بگو وطن
اين بوده سر نوشت من؟
ميگن خدا كريم بُوَد
ميگن خدا رحيم بُوَد
ميگن كه دست انتقام او
بالا ترين يدين بود
آيا خدائيست در جهان؟
كجا ست خدای بيكسان؟
كه گيرد انتقام ما
رسد كمی به حال ما

دگر نميدونم چرا
سا لها ست كه باورم شده
خدا نباشد درجهان
همون كه هی بما ميگن:
خداست خدای بيكسان

مگر كه متحد شويم
يه جان شويم، يه دل شويم
بلند شويم بروی پا
يورش بريم به اهرمن
بخوا نيم با با نگ بلند:
سرود آزادی را
دگر نه غم، شادی را
دست زنان، شادی كنان
پيام رسا نيم به جهان:
آزادی آمد به وطن
وطن بمان تو جاودان
از شر ديوان و ددان 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر